سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط فاطمه در 93/9/27:: 5:56 عصر

مدت ها بود دعاهایم کلی شده بودند، گزاره هایی که هیچ قضیهء شخصیه ای را شامل نمیشدند؛ 
مدت ها بود روزهایم شبیه هم شده بودند، برنامه هایی مشخص که هر روز و ساعتم را پر میکردند؛
مدت ها بود گونه هایم سرخ نشده بودند، چشم هایم جستجوگر نبودند، قلبم تند نمی زد... 
حتی برای دیدن آسمان مشتاق نبودم

تا اینکه صدایت دیوار بی تفاوتی روزهایم را شکست
چشمانم را به آسمانی که نشان دادی بستم، تا همهء احساسم گوش شود و صدایت را بشنود؛ 

اکنون 
دعاهایم حال و هوای شخص "تو" را پیدا کرده اند
روزهایم رنگ و عطر حضور " تو" را به خود گرفته اند
گونه هایم
چشم هایم
قلبم

حتی دستانم
برای "تو" مینویسند

خوشحالم که آمدی
و آرزو میکنم بمانی

----------------------
بعد نوشت:
شب با "پگاه" رفتیم کافه؛ برای اولین بار و دونفری؛ ازش سوال کردم که چه طوری سر حرفای جدی بینشون باز شد؟ به آسمون نگاه کرد، چشماش درخشید و گفت... حسش رو گرفتم و این رو نوشتم!
به همین سادگی :)