اي عشق همه بهانه از توست...
بهارانه ات بر سر تمام بهانه هاي من نشسته...
آنگاه که نگاهي يا که آوازي...
در اين سرد و گرمي، هوا...
هوايم بوي بارانت گرفته...
کنار همين دلواپسي هايم...
تا کوچه هاي کوي نگاهت به آرامي تلالو نسيمي جان خواهد داد...
باز هم نگاه...
بگذار از نو بگويم...
اين بار، در گوش تو مي گويم...
بعد از آخرين رقص پرستوها...
در ميان باد و باران...
نقش خيال تو بود که...
همه را رنگ زد...
.........
سلام فاطمه جان...
يه زيبايي که تو متنت بود اينجاش بود که آغاز و پايانت دو سر داستاني متفاوت بود... :)
تبريک، تبريک، تبريک :)
راستي ببخشيد ديگه وب ما کلا نه مخاطب داره و نه بازديدي...
هر وقت دلم ميگيره ميرم سراغش :)