بگذار تا بگويمت از نام...
از ياد...
به سادگي بودن...
به شقايقي که در کوچه باغ خلوتمان لانه زده است...
به ستارگان آشنا در آسمان شب کوير خودپرستي...
راه کاه کشاني مي بايد تا اميد را همراه با نام و يادش در ذهن ها حک کند...
تا سويي ديگر از آفتاب شرقي نمايان گردد...
تا جمله اي از عشق گويي از جان به جانان...
بايد زيست با او...
با خود خود...
با ما...