دلم گرفته از اين روزگار دلتنگي گرفته اند دلم را به کـار دلتنگي
دلم دوباره در انبوه خستگي ها ماند گــــرفت آينــــــه ام را غـبار دلتنگي
شکست پشت من از داغ بي تو بودنهابه روي شـــــانه دل مانـــد بار دلتنگي
درون هاله اي از اشک مانده سرگرداننگاه خســـــــته مـــن در مدار دلتنگي
از آن زمان که تو از پيش ما سفر کردي نشسته ايم من و دل کـــــنار دلتنگي
دگر پرنده احساس مــن نمي خواندمگر سرود غم از شاخسار دلتنگي
بيا که ثانيه ها بي تو کند مي گذردبيا که بگذرد اين روزگـــــار دلتنگي
بسيار زيبا بود!
اينان رفتند تا وقتي سر به هوا ميكنيم آيه هاي خدا را بينيم نه رگبارهاي شيطان!
نوشته بودي سحر
پيش مياد منم يه بار توي وبلاگ يكي از دوستام بهش گفتم نسيم جونم
فاطمه جونم من اسمم نسيمه ها...
من عاشق اين شعريم كه اولش نوشتي...روزا همينطوري با خودم تكرارش مي كنم...
حالا اين را براي كه انگاشته بودي اين همه خوب بود؟
من،به پروازِ خدا
در دلِ من، در دل تو
مثل هرصبح پر از آيه و نور، بارها، معتقدم....
و قسم مي خورم اين بار به هر آيه نور
تا خدا فاصله اي نيست بيا....