هاي مپريشي صفاي زلفکم را باد
هاي مخراشي به حسرت گونه ام را دست
آبرويم را مريز اي دل
لحظه ديدار نزديک است
.............................................
ميدانم در نهايت اوج هم پرنده خيال به گردي هم از تصور فاطمه نميرسد، فاطمه
ميدانم نميتوانم گفتن که فاطمه باش ،فاطمه
ولي ميدانم که هيچکس بي اذن فاطمه، فاطمه نميشود، فاطمه
وهيچکس بي لطف فاطمه فاطمي، فاطمه
اذن هم که بي لطف فاطمه ،لطفي ندارد، فاطمه
تو که اذنت داده اند فاطمي شو فاطمه
فاطمي بمان ،فاطمه
فاطمي بمير، فاطمه
تو که ديده اي ،فاطمه
تو که چشيده اي ،فاطمه
تو دختر مالکي ،فاطمه
مالکي که مملوک فاطمه بود ،فاطمه
مالکت به نظاره نشسته است در پيش چشم فاطمه، فاطمه
مثل هميشه ات مالکت را پيش مالکش روسپيد کن، فاطمه
فاطمه ، فاطمه ، فاطمه
خوش به حالت ،فاطمه
...