سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط فاطمه در 91/6/20:: 6:18 عصر

حس خوبی است دوست داشتن و دوست داشته شدن

حسی آرامش بخش و مفرح
و این نیکویی وقتی به اوج نزدیک می شود که دوستت، رفیقی صدیق و انیسی شفیق باشد
خدا را شکر
این روزهای من پر بود از آرامش و شادمانی حضور دوستانی خوب و خدایی
یارانی که بودنشان یاد خداوند را به همراه دارد
حضور در کنارشان تلاش و تکاپوی بیشتر در راه تعالی دین و دنیا را انگیزه میبخشد
کسانی که بر خطاهای دوستانشان میگذرند، عیبهایشان را پوشانده و سعی در رفع آن می کنند *
مومنانی که نور هدایت قلب ها و افکارشان را روشن کرده ، مسیرشان مشخص است
وقتی در کنار چنین افرادی هستم میگویم
خدا را شکر
که چنین خیری را نصیب من کرده است **
وقتی در سفر، مهمانی، جشن و گلگشت های دوستانه مان ،همه شادی است و پاکی
نه غمی از کدورت هایی پیشین است و نه ترسی از حرف های پسین
یعنی این افراد دوستانی صمیمی و الهی هستند که باید بودنشان را شکر کرد و حضورشان را پاس داشت
خدا را شکر

--------------

*سه چیز دوستى را یکرنگ مى سازد: هدیه کردن عیب هاى یکدیگر، در غیبت دوست پاس خاطر او را داشتن و بدگویى نکردن و یارى رساندن در سختى .

** هر کس که خداوند براى او خیر بخواهد، دوستى شایسته نصیب وى خواهد نمود.

 



ارسال شده توسط فاطمه در 91/6/5:: 6:7 عصر

تهران / چهار راه پارک وی
این مکان بستر اتفاق مهمی بود که این روزها برای من خیلی جالب شده ! آنقدر که به قول مادرم در عرض دو روز پنج بار در حرفهایم به آن اشاره کرده ام !

از شمال چهار راه و در ضلع غربی که به سمت جنوب حرکت میکنی
اول یک نمایشگاه اتومبیل شرکت کیا است؛ این مغازه پارکینگ دارد و سرایدارش مرد مهربانی است که فضا و شلنگ آب را دریغ نمیکند !
دوم یک سوپرمارکت بزرگ است؛ صاحب این مغازه یک مرد ارمنی است که مشتری های قدیمی اش او را موسیو صدا میکنند ! موسیو آمار دقیق همه کس و همه چیز را دارد !
سوم آجیل و (به تازگی) شیرینی تواضع است که بسیار پشتکار دارند؛ همه کارگرها و خود حاج آقای تواضع از صبح سحر آماده به کار و لبخند بر لب خوردنی های خوشمزه را به مشتری ها تعارف میکنند !
چهارم یک جوانی است همراه گاری سیار که بین این مغازه ها بالا پایین می شود ! یا بهتر است بگویم میشد !

از اولی فضا و شلنگ آب - از دومی مراقب و حفاظت - از سومی تنقلات بین روز را دریافت میکند ! یا بهتر است بگویم می کرد !

این جوان کوشا سبزی میفروخت ! همه جور سبزی پاک شده و دسته بندی شده با قیمت به نسبت مناسب و

آنقدر هم مشتری داشت که سر ظهر نمیشد از بساط مفصلش چیز به درد بخوری پیدا کرد ! 

از روز قبل از عید فطر ندیدمش! آنقدر نبودنش ادامه داشت که از موسیو سراغش را گرفتم... قاه قاه خندید و گفت ازدواج کرده و رفته ماه عسل و تا بعد از تعطیلات سران بر نمیگردد...

دهنم باز مانده...

این همان موضوع مهم است/ در شرایطی که پسران زیادی را سراغ دارم که با شغل ها و درآمد های بهتر جرات ازدواج کردن را ندارند، این جوان سبزی فروش در چهار راه پارک وی، به همین سادگی ازدواج کرد و ماه عسلش را هم برگزار کرد !

ای جوانان! این تذهبون :دی

------------
شاید به زودی عکسی از جای خالی اش به این پست اضافه کردم


کلمات کلیدی : !

ارسال شده توسط فاطمه در 91/5/30:: 12:3 عصر

گاهی فکرهای ساده و روشن آنقدر درهم و برهم میشوند که خود آدم نیز در بینشان گم میشود...
و بعد حیران این سوال که پس چرا میگویند این دنیا آنقدر کوچک است که کسی گم نمیشود؟!
                                من که گم شدم... آنهم در دنیای ساده و کوچک خودم!

گاهی صداقت و شفافیت در روال جاری بر این روزگار آنقدر عجیب و نامتعارف میشود که آدم شک میکند که آیا این همه روشنی واقعی است...
و بعد مشغول کشف کردن این می شود که چقدر از این دیده ها و شنیده ها واقعی هستند؟!
                                آنوقت با وجود آن همه شفافیت قلبش کدر میشود!

گاهی احساس قرب و نزدیکی به یک غریبه عجیب میشود...
                                آنقدر که آدم مبهوت میشود این همه خوبی و آرامش از کجا پیدا شد؟!؟
و
بد ترین چیز این است که همه این سادگی ها و صداقت ها و نزدیکی ها را حبابی رنگی و زیبا تصور کنی و با سوزن بدبینی بترکانی اش
و بعد بفهمی که چه کردی و تنها تو بمانی و حسرت از دست دادن خوبی هایی که در این روزگار کیمیا هستند...نایاب و ناب!

تلاش برای بازگرداندن خوبی های گذشته بی فایده است... به فکر فرداها باش. من را با گذشته کاری نیست!

حباب 

 



ارسال شده توسط فاطمه در 91/4/26:: 10:20 عصر

اینبار نیز مانند هر بار برای تو مینویسم
تو که خواننده ی خاموش این حیاط خلوت دخترانه هستی
می آیی، می خوانی، می روی.... می روی.... می روی
و من از واکنش هایت، از حرف هایت، از سوال هایت، از لحظاتی که حواست خیلی جمع نیست
در میابم که به این حیاط کوچک و خلوت رفت و آمد داری
و باور نمی کنی چقدر خوشحال میشوم... فارغ از اخم هایت، تصوراتت، قضاوت هایت
گاهی فکر می کنی عاشق شده ام
گاهی فکر میکنی درگیرم و بی تاب
گاهی احساس شادمانی
گاهی احساس موعظه
حتی شاید حس روشنفکری
و بسیاری دریافت های دیگر که از نوشته هایم پیدا میکنی
من تو و قضاوتت را رها میکنم
چون اینجا تنها یک حیاط خلوت است
جایی با حس مطبوع خنکای عصرگاهی که تنها آشنایان صمیمی من در آن آمد و رفت دارند
جایی برای ثبت جریانات آنی که به ذهنم وارد می شوند
احساس هایی از جنس نوشیدن یک چای گرم روی صندلی لهستانی کنار گلدانهای شمع دانی
حسی که تنها چند دقیقه از تمام دقایق روزانه من را به خود اختصاص می دهد
و این قطعا برای قضاوت کردن کافی نیست
اما دوست دارم بدانی که این رفت و آمد ها را دوست دارم

شمعدانی

 

 

 

 

 

 

  ------------
این عکس را در یک حیاط زیبای شمالی گرفتم-یادش به خیر



ارسال شده توسط فاطمه در 91/4/22:: 11:50 عصر

کلا میشود مرا دختری خودشیفته دانست
مثلا همیشه به مناسب های مختلف علاوه بر اینکه از عزیزانم کادو دریافت میکنم، خودم هم برای خودم کادو میخرم!
یک وقت هایی خودم را به جاهای و یا کارهای خوب و جدید و هیجان انگیز دعوت میکنم!
برای خودم باواریا - صرفا چون پپسی قدیمی شده - باز میکنم! آن هم نه یکی بلکه دو سه تا!
و ....
ولی واقعا وقتی به این حالت دچار میشوم از خودم بدم می آید
حالتی عصبی، ناراحت، و پرخاشگر
الان این طوری شدم!
و چون از خودم بدم آمد تصمیم گرفتم ساختار شکنی کنم!

با یک رنگ قلم فالش (!) اقدام به نوشتن پستی ناهمگون و نا مناسب (برای فضا و تعریف و هدف این وب) کردم
بلکه این ساختار شکنی
این درد دل عمومی
این خودزنی مجازی
یک مقدار حالم را جابجا کند!

حتی شعرم هم نمی آید و این نشانه ی بسیار بدی است

هــــــــــــــــی


کلمات کلیدی : !

<      1   2   3   4   5   >>   >