سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط فاطمه در 93/12/10:: 11:35 صبح

با همان صدای دوست داشتنی اش گفت،
در میان بحثی که هیچ بخشی از آن را به خاطر نمیاورم!
گفت:
آه اسمی از اسماءالله است.

و زمان برای من متوقف شد، شاید مکان هم!
چشم که برهم میگذارم، نگاهم را محو صورت نجیبش میبینم
و دهانش این واژه های محسور کننده را در دلم می ریزد... 

از آن پس است که تو را آه می کشم
آه
این هم حکایتی است... 

-----------------
روایتی از امام صادق(ع) در توحید صدوق
عنوان برگرفته از شعر ابتهاج
 



ارسال شده توسط فاطمه در 93/11/26:: 9:0 عصر

تنها این من نبودم که  روزها و ساعت ها در ذهنش به هم ریخته بود؛
حتی زمستان هم در میان این همه شلوغی، زمستان بودنش را فراموش کرده بود!
این را وقتی فهمیدم که زیر بارانی با حال و هوای بهاری، در اوج زمستان، خیس شدم... 
ریه هایم را از هوایی خنک و مرطوب پر کردم و به سختی راه پله های قدیمی ساختمان را تا طبقه چهارم بالا رفتم.
استاد را از روی آثارش میشناختم اما حضور در کلاسش دلچسب تر بود.
و او از فلسفه گفت؛ از فرهنگ؛ از تاریخ...
اما
آنجا که گفت محدود کردن ذهن به یک ایدهء مشخص راه پیشرفت و تعالی را سد میکند؛
آنجا که گفت برای وسعت بخشیدن به نگاه، باید خویش را به افقی ورای عادات روزمره بالا کشاند؛
آنجا که گفت بال و پر بستهء فکر را باید به سوی تعامل با سایر اقوام و فرهنگ ها گشود...

خاطرم به کلام و توصیه های مذهبمان افتاد

آنجا که اختلاف امت را رحمت 
معاشرت اقوام را مفید
و سیر در زمین را عبرت بخش خواند.

مذهب، ما را وسیع میخواهد
تکیه داده بر افق بلند فکر

کاش قدرش را بدانیم و دیدگاه مضیق خود را بر او بار نکنیم. 

 


کلمات کلیدی : فیلسوف نوشت

ارسال شده توسط فاطمه در 93/11/15:: 9:32 عصر

میگفت یک زن هرگز نبایدوقت داشته باشد، باید دائم کار کند وگرنه به محض اینکه بی کارشود به عشق فکر خواهد کرد...

اما من در اوج شلوغ ترین روزهایم به یاد عشق میافتم!

وقتی مجبورم قبل از طلوع از خانه خارج شوم و ساعاتی پس از غروب خسته و غبارآلود به خانه برگردم،
وقتی در مقابل آینه ای که وجودش را فراموش کرده بودم میایستم و نگاهم با چشمان بی فروغ "من" تلاقی میکند،
وقتی نیمه شب به صدای محزون تنبور عربی دل میسپارم،

صدای زمزمه هایم را میشنوم که: 
چه غریب ماندی ای دل،
نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری،
نه ز یار انتظاری...

گویی تنها حس ملائم با نفس آدمی، حس عشق است که فقدانش را هیچ مشغله ای پر نمیکند!
 

چه غریب ماندی ای دل

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط فاطمه در 93/10/18:: 9:46 عصر

این یک پیام تشکر است؛ 
می خواهم از دوستانم تشکر کنم؛ 

من فراموش کرده بودم که بودن و داشتن شما چه نعمت بزرگی است!

تشکر میکنم که هستید؛
که معنای رفاقت را می فهمید؛
که در فراز و فرود، در سفر و حضر، در همه جا یار و همراهید؛
که اعتماد متقابل را قدر میدانید و احترام و شان ارتباط را میشناسید؛
که قبل از هرگونه قضاوت و سرسختی، سعی در درک شرایط و افکار میکنید؛
که در وقت دلخوری و بی قراری، همچون قناتی بر آمده از دل کوه های شمیران، همهء حرف های تلخ و سرد را ز جان میگیرید و به دشت های جنوبی میسپارید تا همه آنچه میماند طراوت و آرامش باشد...

امیدوارم بدانیم و فراموش نکنیم که از چه نعمت بزرگی برخوردار هستیم...

------------
سوت پایان یک ماجرا بود که همهء این خوبی ها را به یادم آورد! به یادم آورد که برخی روابط اصل و اصیل اند و برخی فرع و بالتبع!
و باید بین ایندو فرق گذاشت زیرا تفاوتهای ذاتی بسیاری دارند.

میلاد پیامبر مهربانمان مبارک است؛ کاش ما و ارتباطاتمان هم مبارک باشیم. 


کلمات کلیدی : دوست نوشت ها

ارسال شده توسط فاطمه در 93/10/8:: 5:12 عصر

از گذشته پرسید؛
روزهایی که علی رغم سپری شدنشان برایم جاری هستند؛ پرحادثه و غمبار.
بعد از شنیدن پاسخم با همان صدای گرم و طمئنینهء همیشگی اش گفت باید "هنر از دست دادن" را بیاموزم...

و او
نمیدانست درک از دست دادن فی نفسه، آنقدر دشوار است که پذیرفتنش را برایم محال میکند؛
نمیدانست این هنری که آموختنش را ضروری میداند، از نظرمن نتنها هنر نیست بلکه شکنجه ای تلخ است.
نمیدانست از دست دادن های زودهنگام و مکرر توان و صبرم را کم کرده است؛

و من
دچار این فکر شده ام که شاید راست می گوید؛ 
مگر نه اینکه زینب(س) بعد از گذراندن مصیبت هایی بدان عظمت، از رویت زیبایی گفت؟*

لابد از دست دادن را هنری است که من نیاموخته ام؛
کسی چه میداند؟!
شاید برنامهء جدید زندگی من، آموختن این هنر است؛

"هنر از دست دادن" 

------------
* ما رایت الا جمیلا 


کلمات کلیدی :

   1   2   3   4   5   >>   >