امروز که قطرات باران روی صورتم نشست یاد غروب هایی افتادم که دعای باران میخواندم؛
دعا میخواندم که باران بیاید...
که "تو" بیایی...
و اکنون باز بهار آمده، عید آمده، باران میبارد و تو نیستی؛
بهارهای بدون "تو" برای که و برای چه شکوفه میزند؟
جوانه های تازهء درختان چرا سبز میشود؟
این دلتنگی های بی "تو"
این عیدهای بی "تو"
کی به پایان میرسند؟
بگو تا کی باید زیر باران، نبودنت را اشک ریخت؟ آمدندت را دعا کرد؟
الی متی احار فیک؟
-------------------
بعد نوشت : آسمان امشب پر است از ستاره های پرفروغی که بعد از باران چشمک زن شده اند؛
اما
تو ماه من شده ای کهکشان نمیخواهم...