در حیرتم که چرا ما قبرستان نشینِ عادات سخیف خود مانده ایم و نوری از تازگی بر قلب و روحمان نمیتابد!
مگر نه اینکه از ابتدای آفرینش دشوار ترین مسئولیت ها را به جان پذیرفتیم؟!
مگر نه اینکه تحمل امانتی را به عهده گرفتیم که طبیعت با این همه شگفتی و عمقش از قبول آن سر باز زد؟!
پس چه شده است ما را؟!
این فراموشی چه فراموشی است که هر سال با تحویل و تحوّل روزگار هم بر نمیگردد؟
این چه غفلتی است که با دیدن عظیم ترین اتفاقات عالم هم بر هم نمیخورد؟
این چه قفلِ باز نشدنی است که بر پنچره روحمان زده ایم؟
حیران مانده ایم بین نسیان و جهل و ظلم...
آی ای کسانی که نور هدایت بر قلوب شما تابیده و راه را گم نکرده اید!
آی ای کسانی که در ظلمات هوی و غرور بر سبیل مستقیم گام نهاده اید!
آی ای تسلیم شدگان در برابر معبود!
چگونه باید از این بحر متلاطم عبور کرد؟
چگونه باید جان خود را جایی برای ورود و صدور نور قرار داد؟
چگونه باید قفل های زنگار گرفته را گشود؟
----------
گروهی از دوستانم را دیدم ،دچار روزمرگی و غفلت! دلم گرفت...