تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
.
.
.
دلم این روزها بیش از هر وقتی بهانه تو را میگیرد؛ یاد تو میکند؛ کاش بودی...
این غروب های غمگین و غریب را در حسرت دیدار دوباره ات میشمارم...
بر رواق پنجره قلبم مینشینم و تصویر تو را بر آسمان خیال ترسیم میکنم.
کاش به خواب ببینم تو را
اما مگر خوابی به چشمان منتظرم میاید؟
اینک در تعجب از این سخت جانی ام که پس از رفتنت هنوز دمی برمیاید و فرو میرود
شاید این نفس ها هم به امید روزی رویایی بر میایدند که تو از راه برسی
و هرم نفسهایت روزگار سرد و تاریکم را گرما و روشنی بخشد.
آه که بهترین روزها را با تو داشتم؛
بهترین شعر ها را از زبان تو شنیدم؛
بهترین لحظات را با تو سپری کردم.
اکنون من مانده ام و حسرت روزگاری که رفت و خاطره اش ماند
تمنای صدایی که در آسمان ها ثبت شد و نوایش در ذهن من یادگار ماند...
راستی میدانستی بعد از رفتنت سر به هوا شدم و چشم دوختم به شب و آسمانش
تا بلکه شهابی گذر کند و من در حین رفتنش آرزوی دیدار تو را به زبان بیاورم؟
آخر شنیده ام آن هنگام آرزوها برآورده میشوند
اما دریغ...
شهابها هم بعد از رفتنت مسیر خود را در عالم تغییر داده اند و اطراف زمین پیدا نمیشوند...
اما...
اما تمام کواکب را سیر میکنم و در بین صورتهایشان به دنبال یافتن صورت ماه سای تو میگردم؛ تویی که در آسمانی.
و هر شب را با یاد تو صبح میکنم،
و صبح را در حسرت رویت شب،
آه از این روزگاری که بر من میگذرد؛
آه از این روزگاری که بی تو میگذرد
...