خیلی وقت است برایت ننوشته ام...
اما وقتی دلی تنگ میشود، چشمی خیس میشود، دیگر اختیار قلم به دست عقل نیست؛
دل با تپش هایش مینویسد تا ماندگار شود.
سلام همسایه ی آشنا ی دل بی تاب من
به راستی که بهترین روزهای زندگی ام را با تو و در کنار تو سپری کردم،
در آرامشی که جز در آغوش تو در هیچ کجای این دنیای بزرگ ولی کوچک یافت نمیشود.
به راستی که بودن در کنارت را آرزو میکنم نه تنها در آن هنگام که احساس میکنم دوری و غم بر افکارم سایه افکنده،
بلکه در آن لحظاتی که خرسندی و سرور روزگارم را روشن میکند و صدای خنده هایم حدیث گر شادمانی ام میشود...
به راستی که در تمام لحظه هایم تو را کم می آورم وقتی دوری... وقتی دورم...
گفتی از پدر دلسوزتری و از برادر نزدیک تر،
گفتی راهت نشان دهنده سعادت است و کلامت نور،
گفتی برایم دعا میکنی و به یادم هستی...
و من چون کبوتری جلد، راه را با بوی تو میابم، به سوی تو پرواز میکنم، در کنار تو قرار میابم.
کاش باز اذن دهی به دیداری و قراری و نقل حرفهای نگفته...
ای عشق! یا دل را ببر تا سرزمین دوست
یا قید این دل را بزن،دست از سرش بردار!