امروز روز دیدار های عجیب بود...
برای رضای خدا فردی را سوار ماشین کردم که زیر آفتاب و در سربالایی راه میرفت! میشناختمش و میشناخت مرا؛ بی هیچ قدر دانی از من جدا شد و دیگر ندیدمش.
به رسم ادب به سمت فرد دیگری رفتم و سلام کردم چون مطمئن بودم مرا دیده و شناخته است! با بیان یک جمله ی مرموز عمق ذهنم را درگیر کرد.
در مقابلِ کسی که مرا دید و به روی خودش نیاورد، خودم را به هزار راه نرفته زدم که یعنی مهم نیست! نتیجه ی این واکنش بعدا مشخص می شود.
برای کسی که دوستش داشتم و فکر میکنم او هم مرا دوست دارد متواضعانه آغوش گشودم و شادمان شدم! تنها برای لحظاتی کوتاه.
برای کسی که مشتاق هم کلامی بود وقت گذاشتم و او هم هر آنچه در ذهن آماده کرده بود با من مطرح کرد! با اینکه خسته شدم، سعی کردم مطمئن شود که همه چیز تحت کنترل است.
به کنجکاوی ها و سوال های مکرر کس دیگر پاسخ ندادم و هر بار با شیطنت و لبخند ماجرا را به بعد موکول کردم! کاش میتوانستم صادقانه اعتراف کنم که چیز مهمی برای طرح وجود ندارد.
ناموفق از درک ذوق یک تازه عروس، حتی طعم خوش شیرینی اش را حس نکردم! و تازه متوجه کدورتی که او از وجودش بی خبر است و در اعماق قلبم ریشه دوانده، شدم.
تلاش هایم برای تمرکز کردن و آرام گرفتن در کنار کسی که میگفت دوست دارد همراهش باشم ، اصلا نتیجه نداد و شاید در دل کمی رنجید! توان رفع رنجشش را ندارم.
شیطنت ها و تعریف ها و خاطرات افراد دیگری را با طیب خاطر گوش کردم و همدل شدم و پاسخ دادم! بی آنکه هیچ کدام را به درستی درک کنم و به خاطر بیاورم.
کسی که به شدت مشتاق دیدار و هم کلامی اش بودم، در گرفتاری ها و روزمرگی هایش غرق بود و مرا ندید!
اینها یعنی همراه جمعی بودم که دلم با آن ها نبود...
امروز اصلا آن طوری که باید، نبود....