گاهی فکرهای ساده و روشن آنقدر درهم و برهم میشوند که خود آدم نیز در بینشان گم میشود...
و بعد حیران این سوال که پس چرا میگویند این دنیا آنقدر کوچک است که کسی گم نمیشود؟!
من که گم شدم... آنهم در دنیای ساده و کوچک خودم!
گاهی صداقت و شفافیت در روال جاری بر این روزگار آنقدر عجیب و نامتعارف میشود که آدم شک میکند که آیا این همه روشنی واقعی است...
و بعد مشغول کشف کردن این می شود که چقدر از این دیده ها و شنیده ها واقعی هستند؟!
آنوقت با وجود آن همه شفافیت قلبش کدر میشود!
گاهی احساس قرب و نزدیکی به یک غریبه عجیب میشود...
آنقدر که آدم مبهوت میشود این همه خوبی و آرامش از کجا پیدا شد؟!؟
و
بد ترین چیز این است که همه این سادگی ها و صداقت ها و نزدیکی ها را حبابی رنگی و زیبا تصور کنی و با سوزن بدبینی بترکانی اش
و بعد بفهمی که چه کردی و تنها تو بمانی و حسرت از دست دادن خوبی هایی که در این روزگار کیمیا هستند...نایاب و ناب!
تلاش برای بازگرداندن خوبی های گذشته بی فایده است... به فکر فرداها باش. من را با گذشته کاری نیست!