ترسم که اشک در غم ما پرده در شود / وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر / آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه / کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان / باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو / لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من / آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب / یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست / سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست / دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
الحق که شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است...
چقدر ذات و فطرت و حال و هوای ما انسانها الهی است...
گاهی اتفاق هایی در این روزگار غبار آلوده رخ میدهد* که احساس این حقیقت، طراوت خاصی به تک تک سلولهای حیاتم می دهد...
خداوند هر لحظه و زمان در حال خلقت و تحول آفرینی و خدایی کردن است
کل یوم هو فی شان
و این جریان زیبای هستی، آنقدر در فطرت آدمی نهادینه شده که اگر انسانی در کشاکش روزگار و دورانش به توالی و تکرار برسد، نشاط خود را از دست می دهد... رخوت زده و ساکن رو به مردابی شدن می کند.
بازنگری و باز زائی است که آدمی را از بند رکود و مرگ می رهاند...
اما ماجرا به همین سادگی هم نیست! وفاداری درونی انسان به داشته هایش چون سدی استوار در برابر هر گونه تغییر خودنمایی می کند.
باید جهاد کرد! باید جنگید، سد را شکست و رو به روشنی گام برداشت... باید هر لحظه در شان بود
یا رب! قو علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العظیمه جوانحی
*
چندی پیش و در پی رهایی از بند رخوت، مدیریتی از نوع ارشد و مجازی را ترک کردم و امروز- بعد از گذشت هفته ها – حس سبکی و ایده مندی از یک طرف، و جریان باز زایی در آن محیط مجازی از طرف دیگر، انبساط خاطری شیرین در من پدید آورد...
خداوند من حیث لا یحتسب خیر میرساند... کاش حواسمان جمع باشد!
همین چند ساعت پیش؛
کسی که بسیار دوستش داشتم؛
کسی که بسیار دوستش بودم؛
کسی که دلخوشی ام شده بود؛
.
.
.
دلم را شکست... تمام دلم را... و آنقدر گریه کردم که در این سال ها بی سابقه بود ...
.
.
.
الهی حب لی کمال انقطاع الیک
باشد قبول! بزن... برنجان... بشکن ...
آنقدر که نفسم از درد در نیاید
آنقدر که از هر که جز تو دوستش دارم دل بکنم
آنقدر که فقط تو بمانی
تو در تمام لحظه هایم
و اشک هایم را خریدار باشی
در مرصاد... در لبه ی پرتگاه...
این دل من... شکسته و خالی... در دستان گرم و پرمهر و خدایی تو
خدایی کن...
دانایی شرافتی است بزرگ؛ نعمتی که به دست آوردنش آنقدر خوب است که مردم را به تحمل سختی ها، مشتاق و صبور می کند .
همیشه ی تاریخ از مردمان بزرگ و آزاد اندیشی خبر می دهد که در پی کسب دانش بوده اند؛ در این راه هجرت کرده اند، شب زنده داری کرده اند، ملامت های بسیاری را به تن و جان خود خریده اند و دانشمند گشته اند... مردمانی غنی از دانش ...
و این غنا، ایشان را از زبونی و نیاز، رهایی بخشیده، و ایشان نیز مردم را از دانش خود بهره مند ساختند و و اسباب پیش رفت جوامع بشری را فراهم آورده اند .
اما آیا این همه پیش رفت بشر را سعادت مند کرده است؟ آیا این همه دانایی آرامش را به روحِ تنهای آدمی بازگردانده است؟
چنین به نظر نمی رسد!
سهم بالایی از این همه پیش رفت و دانش، مربوط به اموری می شود که برای زندگی انسان "لازم"نیستند!
بشر هنوز گمشده ی خودرا در بین اوراق ستُرگ تاریخ علم و مقاله های علمی پیدا نکرده است...
کسب علم امری است که بدان توصیه شده ایم و لزوم آن را وجدان کرده ایم اما در چیستی آن ابهام داریم...
امام علی (ع) می فرمایند: لازم ترین دانش بر تو آن است که از عمل بدان پرسیده می شوی.
الا ای انسان... آیا به یاد داری روزی را که مورد پرسش قرار می گیری؟
قال صادق (ع) عند فناء الصبر یأتی الفرج
و من وقتی بی تاب شدم به درگاهت بار یافتم ...
بالاخره شاه کلید اذن یافتن را پیدا کردم... بی تابی... فنای صبر ...
وقتی تمام روحم و همه لحظاتم خواستن شد، اذن به دخول دادند...
نه به لیاقت نداشته؛ که به بزرگی و کرم همیشگی خودشان راهم دادند تا راه را گم نکنم...
هنوز عطر خوش نسیم سحرهای حرم مشامم را آکنده است؛
هنوز رویای شیرین قدم زدن در آستان ملکوتی اش پیش چشمانم است؛
هنوز دلتنگی بازگشتم کمرنگ نشده؛ و هنوز زمزمه میکنم:
شوریده و شیدای تو ام
شیرینی رویای منی
تا به قیامت پای تو ام... کاش ...
دین منی دنیای منی
کاش یاد این مهمانی همیشه در قلبم زنده بماند...
کاش مقیم حرم شوم...
کاش مرا بازگشتی نبود...
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
و گر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد