ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
-----------------
فکر می کنم شعر یکی از نعمات الهی باشد و باید مِن حیثُ لا یَحتسِب برسد تا وصف حال و فال ایام در آید...
مثل همین غزل جناب وحشی بافقی که دوست داشتم پیامی باشد در گوش مخاطبی خاص!
و مثل این غزل ...
باید فراموشت کنم
باید بتوانم این نخ بسته را باز کنم
باید فکر کنم که هیچ گذشته ای نبوده
که من و تو باشیم و.... فقط من و تو
من باید بتوانم
کارهای سخت بسیاری را انجام داده ام
باید از پس این هم بر بیایم
من باید بتوانم فراموشت کنم
غمت را
خودت را
خاطره ات را
دل آزرده ام را
اینها یعنی باید بتوانم
تو را
فراموش کنم
باید طعن ها را نشنیده بگیرم
باید سختی ها را سپری کنم
باید گل های خشک شده را خرد کنم
باید یادگاری ها را از بین ببرم
باید یادت را
خودت را
غمت را
نا بود کنم / فراموش کنم
باید این قاصدک سست بنیاد را به بادها می سپردم
زودتر از این شب های بی پایان باید
باید رها می شدم
باید فراموشت کنم / من میتوانم
گاهی فکرهای ساده و روشن آنقدر درهم و برهم میشوند که خود آدم نیز در بینشان گم میشود...
و بعد حیران این سوال که پس چرا میگویند این دنیا آنقدر کوچک است که کسی گم نمیشود؟!
من که گم شدم... آنهم در دنیای ساده و کوچک خودم!
گاهی صداقت و شفافیت در روال جاری بر این روزگار آنقدر عجیب و نامتعارف میشود که آدم شک میکند که آیا این همه روشنی واقعی است...
و بعد مشغول کشف کردن این می شود که چقدر از این دیده ها و شنیده ها واقعی هستند؟!
آنوقت با وجود آن همه شفافیت قلبش کدر میشود!
گاهی احساس قرب و نزدیکی به یک غریبه عجیب میشود...
آنقدر که آدم مبهوت میشود این همه خوبی و آرامش از کجا پیدا شد؟!؟
و
بد ترین چیز این است که همه این سادگی ها و صداقت ها و نزدیکی ها را حبابی رنگی و زیبا تصور کنی و با سوزن بدبینی بترکانی اش
و بعد بفهمی که چه کردی و تنها تو بمانی و حسرت از دست دادن خوبی هایی که در این روزگار کیمیا هستند...نایاب و ناب!
تلاش برای بازگرداندن خوبی های گذشته بی فایده است... به فکر فرداها باش. من را با گذشته کاری نیست!
اینبار نیز مانند هر بار برای تو مینویسم
تو که خواننده ی خاموش این حیاط خلوت دخترانه هستی
می آیی، می خوانی، می روی.... می روی.... می روی
و من از واکنش هایت، از حرف هایت، از سوال هایت، از لحظاتی که حواست خیلی جمع نیست
در میابم که به این حیاط کوچک و خلوت رفت و آمد داری
و باور نمی کنی چقدر خوشحال میشوم... فارغ از اخم هایت، تصوراتت، قضاوت هایت
گاهی فکر می کنی عاشق شده ام
گاهی فکر میکنی درگیرم و بی تاب
گاهی احساس شادمانی
گاهی احساس موعظه
حتی شاید حس روشنفکری
و بسیاری دریافت های دیگر که از نوشته هایم پیدا میکنی
من تو و قضاوتت را رها میکنم
چون اینجا تنها یک حیاط خلوت است
جایی با حس مطبوع خنکای عصرگاهی که تنها آشنایان صمیمی من در آن آمد و رفت دارند
جایی برای ثبت جریانات آنی که به ذهنم وارد می شوند
احساس هایی از جنس نوشیدن یک چای گرم روی صندلی لهستانی کنار گلدانهای شمع دانی
حسی که تنها چند دقیقه از تمام دقایق روزانه من را به خود اختصاص می دهد
و این قطعا برای قضاوت کردن کافی نیست
اما دوست دارم بدانی که این رفت و آمد ها را دوست دارم
------------
این عکس را در یک حیاط زیبای شمالی گرفتم-یادش به خیر
این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جانهاست این یا گوهر کانهاست این
یا سرو بستانهاست این یا صورت روح الامین
سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوا و دین
خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین
خورشید اندر سایهاش افزون شده سرمایهاش
صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر دانه چین
بسم الله ای روح البقا بسم الله ای شیرین لقا
بسم الله ای شمس الضحا بسم الله ای عین الیقین
دیوان شمس- مولانا