هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت... میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
جمع کبوتران خوشآواز خودپرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
حتا یکی به عشق تو آیا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
ابر سپید چرخ زد و تکهپاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من که کبوتر نمیشوم
اما دلم به دیدن گلدستهات خوشست
سروده مژگان عباسلو
------------------
وقتی همه پروازهای مشهد به خاطر این برف غیرمنتظره لغو شد...
« اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ »
شب را در کنار ساقی به روز رساندن و در جوارش بیتوته کردن،
آنهم در حالی که
اوست که طعام و شراب را میرساند
و این همنشینی را پایانی نخواهد بود
و ساقی حق است و از حق می گوید و روزی می رساند
بدایتی میخواهد که در طریق ِ محبت حاصل می شود
ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم
مستی مدام و روزی با دوام
-----------همیشه شعر و شاعری و شعرا را دوست داشته ام
وقتی در دوران کودکی مشترک کانون پرورش فکری بودم و برایم کتاب ارسال میکردند، شعر اولین عنوان مورد علاقه ام بود...
وقتی نوجوان بودم یک دفتر شعر قطور داشتم و شعرهای زیبایی که میشنیدم یا میخواندم را آنجا جمع میکردم - هنوز هم آن دفتر را دارم
وقتی دوران جوانی ام آغاز شد، شعر خواندن و شعر داشتنم تغییر سبک داد و تا همین امروز هم ادامه دارد...
علاقه و ذوقم به شعر و شعرا باعث شده، دوستانی که طبع لطیف شاعری دارند مرا مورد لطف خود قرار دهند...
حالا که دارم فکر میکنم میبینم چه غزلها و دوبیتی های زیبایی برام سروده اند
و چقدر دلم میخواهد همه را یک جا جمع کنم و گاهی بخوانمشان
و به یاد داشته باشم که دوست داشتن و دوست داشته شدن چقدر ارزشمند و فرازمانی است
این پست را برای این مینویسم تا شعرهایم/ شعرهایی که فقط برای من هستند را اینجا جمع کنم
فکر میکنم اولینش مربوط به دوران دبیرستانم باشد/ باید سری به انباری بزنم!
ولی برای شروع این غزل زیبا که به کلی فراموشش کرده بودم را ثبت میکنم :
چادرنمازت را سرت کن، سایه گستر باش
بگذار تا نیت کنم ... الله اکبر ... باش
تنهایی ام بیش از تصور شد تو همسایه!
همراه این همسایه این شبهای آخر باش
....
هر چند سرو رو به رویت را قلم کردند
تو ریشه کن در خاک تهران و تناور باش
اینجا اگر چه قدر بالت را نمی فهمند
باشد ... فدای پر زدن هایت ... کبوتر باش
با موج ها محدوده! خود را مشخص کن
دریای هر رودی نباشی، وحشت آور باش
دریاچه هستی نه! تو دریا نه! تو اقیانوس
تو بیکران هستی از این هم بیکران تر باش
|
اینها هم هست :
دوباره آمده ام تا دوباره سر بزنم / کبوترانه در این بیکرانه پر بزنم
اینجا مگر ترنم حسی غریب (قریب) نیست
اینجا مگر قرار دل بی شکیب نیست
بگذار بیکرانه مرا آسمان شود(شوی )
اینجا کبوترانه پریدن عجیب نیست...
آمدم درد دل کنم با تو نه فقط یک سلام و دیگر هیچ
حال که مشوشی از من میروم والسلام ودیگر هیچ
این را هم یافتم :
از در درآ تا مقدمت از شوق گلباران کنم
در زیر پایت جان و دل بی گفتگو افشان کنم
سقف فلک را برکنم با تیشه ی احساس خود
وز عشقت ای شیرین من فرهاد را حیران کنم
چون شعله در رقص آورم این فلب آتشبار خود
درّ سرشک ارزان تو را از ناوک مژگان کنم
ناز تو با جان میخرم یاد تو در دل می برم
هم گر تو فرمائی مرا جان بر سر فرمان کنم
دیگر ندارم آرزو جز رو و مو و بوی تو
هر چه دلت خواهد بگو تا بعد از اینم آن کنم
دو شعر دیگر هم بوده که پیدا نکردمشان! خوب شد به سرافت یافتن اینها افتادم و الا اینها نیز به تاریخ میپیوستند!
متشکرم
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
-----------------
فکر می کنم شعر یکی از نعمات الهی باشد و باید مِن حیثُ لا یَحتسِب برسد تا وصف حال و فال ایام در آید...
مثل همین غزل جناب وحشی بافقی که دوست داشتم پیامی باشد در گوش مخاطبی خاص!
و مثل این غزل ...
مردان غیور قصه ها برگردید
یکبار دگر به شهر ما برگردید
دیروز به خاطر خدا می رفتید
امروز به خاطر خدا برگردید...