روزی در عنفوان جوانی و در مجاورت حرم هشتمین نور آسمانی، استادم از فضائل و مقامات حضرت فاطمه سلام الله علیها گفت.
به یاد می آورم آنقدر مدهوش شده بودم که اگر حریم حرمش پناهم نمیداد، به گمانم روح از جسم مفارقت میکرد.
و این گرد نسیان بود که در فضای عطر آگین ایوان مقصوره پراکنده شد و مرا آرام کرد.
هنوز که برخی از شنیده های آن روز ها را به خاطر می آورم، جز سرگشتی چیزی نمیابم.
از تصویر و تصور شما عاجزم بانو.
کاش توان آن بود مادر خطابتان کنم ای مهربانی ِ جاودان و جاودانه.
خداوند وجودِ محبوبه شما،انسان بهشتی، بهترین زن هستی، ریشه ائمه و شب پرستاره را برترین الگو و اسوه برای عالمیان قرار داده است.
و این به معنای یافتنِ کمالِ هر خیر و نیکی در حضور مقدس شما است.
کاش دستی به دعا بردارید و برای ما یتیمانِ این روزگارِ وحشت و تردید، هدایتی چاره سازید، تا این روزهای فتنه گون و تاریک آخر الزمان را به سلامت سپری کنیم.
با هرچه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
------------
محبوبة الله
انسیة الحوراء
خیر النساء
ام الائمة
لیلة القدر
اسوة حسنة
بیکرانِ شب وقتی بکر و عمیق باشد بهترین بال را برای پرواز دل آدمی فراهم می آورد.
شب هنگام، وقتی تنهایی و سکوت به شب پیوند میخورد، چشم به ستاره ها می دوزی؛
دلت می لرزد وقتی به یاد می آوری که این آسمان لایتناهی را پایانی متصور نیست.
در سکوت جاری بر این همه تاریکی، ستارگان درخشان را می شماری؛
و در بین این همه زیباییِ مخمل گون، آرامشی را پیدا میکنی که تنها با یاد خداوند در دل آدمی پدیدار میشود.
و آنگاه احساس میکنی ایمانت به آسمان شب پیوند خورده.
و فکر میکنی که خدا،
خداوند علی اعلی،
با"یکون"ی این وجود عظیم را از عدم آفرید؛
خلقتی بدیع و جمیل.صدای تپش قلبت را رسا تر از همیشه میشنوی؛
و هنگامی که ذکر "سبحان الله" بی اختیار بر لبانت جاری میشود معنای آرامش را با تمام وجودت درک میکنی...
------------------
فانما یقول له کن فیکون
این روزها که گذشت و این شبها که سپری شد، اهتمام ویزه ای داشتم به آشتی دادن مردمی که گرفتاری های زمینی آنقدر مشغولشان کرده که آسمان بالای سرشان را فراموش کرده اند.
ببخشید که خیلی وقت نبودم.
حیف است زمین گیر شوی رود نباشی
- دریا - که خدا خواسته ات بود نباشی
برخیز و بزن نعره و بشتاب که تنها -
- آبی که خودش را به گل آلود، نباشی
رودی که سر آخر دو قدم مانده به دریا
در خواب زمستانی اش آسود، نباشی
مقصد لب دریاست نه مرداب زمین خوار
- مرداب؟! - همان جا که بنا بود نباشی
مرداب به آغوش خودش می کشدت آی
ای رود زمین خورده اگر زود نباشی
می ترسم از این پس نتوانی که بیایی
امروز اگر در پی "موعود" نباشی
برخیز پسر! خانه دریا نه همین جاست
حیف است زمین گیر شوی رود نباشی
----------------
تصادفی به وبلاگی برخوردم که نویسنده اش اشعار زیبایی میگن.
اینقدر تحت تاثیر این شعرشون قرار گرفتم که گفتم بذارم اینجا همه بخونیمش...
با اجازه!
شاعر: محمدحسین نجفی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
.
.
.
دلم این روزها بیش از هر وقتی بهانه تو را میگیرد؛ یاد تو میکند؛ کاش بودی...
این غروب های غمگین و غریب را در حسرت دیدار دوباره ات میشمارم...
بر رواق پنجره قلبم مینشینم و تصویر تو را بر آسمان خیال ترسیم میکنم.
کاش به خواب ببینم تو را
اما مگر خوابی به چشمان منتظرم میاید؟
اینک در تعجب از این سخت جانی ام که پس از رفتنت هنوز دمی برمیاید و فرو میرود
شاید این نفس ها هم به امید روزی رویایی بر میایدند که تو از راه برسی
و هرم نفسهایت روزگار سرد و تاریکم را گرما و روشنی بخشد.
آه که بهترین روزها را با تو داشتم؛
بهترین شعر ها را از زبان تو شنیدم؛
بهترین لحظات را با تو سپری کردم.
اکنون من مانده ام و حسرت روزگاری که رفت و خاطره اش ماند
تمنای صدایی که در آسمان ها ثبت شد و نوایش در ذهن من یادگار ماند...
راستی میدانستی بعد از رفتنت سر به هوا شدم و چشم دوختم به شب و آسمانش
تا بلکه شهابی گذر کند و من در حین رفتنش آرزوی دیدار تو را به زبان بیاورم؟
آخر شنیده ام آن هنگام آرزوها برآورده میشوند
اما دریغ...
شهابها هم بعد از رفتنت مسیر خود را در عالم تغییر داده اند و اطراف زمین پیدا نمیشوند...
اما...
اما تمام کواکب را سیر میکنم و در بین صورتهایشان به دنبال یافتن صورت ماه سای تو میگردم؛ تویی که در آسمانی.
و هر شب را با یاد تو صبح میکنم،
و صبح را در حسرت رویت شب،
آه از این روزگاری که بر من میگذرد؛
آه از این روزگاری که بی تو میگذرد
...
در حیرتم که چرا ما قبرستان نشینِ عادات سخیف خود مانده ایم و نوری از تازگی بر قلب و روحمان نمیتابد!
مگر نه اینکه از ابتدای آفرینش دشوار ترین مسئولیت ها را به جان پذیرفتیم؟!
مگر نه اینکه تحمل امانتی را به عهده گرفتیم که طبیعت با این همه شگفتی و عمقش از قبول آن سر باز زد؟!
پس چه شده است ما را؟!
این فراموشی چه فراموشی است که هر سال با تحویل و تحوّل روزگار هم بر نمیگردد؟
این چه غفلتی است که با دیدن عظیم ترین اتفاقات عالم هم بر هم نمیخورد؟
این چه قفلِ باز نشدنی است که بر پنچره روحمان زده ایم؟
حیران مانده ایم بین نسیان و جهل و ظلم...
آی ای کسانی که نور هدایت بر قلوب شما تابیده و راه را گم نکرده اید!
آی ای کسانی که در ظلمات هوی و غرور بر سبیل مستقیم گام نهاده اید!
آی ای تسلیم شدگان در برابر معبود!
چگونه باید از این بحر متلاطم عبور کرد؟
چگونه باید جان خود را جایی برای ورود و صدور نور قرار داد؟
چگونه باید قفل های زنگار گرفته را گشود؟
----------
گروهی از دوستانم را دیدم ،دچار روزمرگی و غفلت! دلم گرفت...