اینبار نیز مانند هر بار برای تو مینویسم
تو که خواننده ی خاموش این حیاط خلوت دخترانه هستی
می آیی، می خوانی، می روی.... می روی.... می روی
و من از واکنش هایت، از حرف هایت، از سوال هایت، از لحظاتی که حواست خیلی جمع نیست
در میابم که به این حیاط کوچک و خلوت رفت و آمد داری
و باور نمی کنی چقدر خوشحال میشوم... فارغ از اخم هایت، تصوراتت، قضاوت هایت
گاهی فکر می کنی عاشق شده ام
گاهی فکر میکنی درگیرم و بی تاب
گاهی احساس شادمانی
گاهی احساس موعظه
حتی شاید حس روشنفکری
و بسیاری دریافت های دیگر که از نوشته هایم پیدا میکنی
من تو و قضاوتت را رها میکنم
چون اینجا تنها یک حیاط خلوت است
جایی با حس مطبوع خنکای عصرگاهی که تنها آشنایان صمیمی من در آن آمد و رفت دارند
جایی برای ثبت جریانات آنی که به ذهنم وارد می شوند
احساس هایی از جنس نوشیدن یک چای گرم روی صندلی لهستانی کنار گلدانهای شمع دانی
حسی که تنها چند دقیقه از تمام دقایق روزانه من را به خود اختصاص می دهد
و این قطعا برای قضاوت کردن کافی نیست
اما دوست دارم بدانی که این رفت و آمد ها را دوست دارم
------------
این عکس را در یک حیاط زیبای شمالی گرفتم-یادش به خیر
می گویند این روزها را باید شاد بود؛ باید غنیمت شمرد؛ باید در حال عبادت سپری کرد؛ باید...
اما نه
من نمی توانم
این روزها همیشه غمگین ترین روزهای زندگی من هستند!
تولد بی حضور مولود چه معنی دارد؟
چه چیزی را جشن می گیریم؟ غم تمام نشدنی مولایمان را؟ غربت یک سال دیگرش را؟ تنهایی اش را؟
هر گاه حدیث "وحیدا فریدا" را میخوانم نفس هایم به شماره می افتند
چه جشن و سروری؟ چه انتظاری؟ چه موعودی؟
ما همه قبرستان نشین عادات و روزمرگی های خود هستیم... حتی دعای فرج خواندنمان هم از ناچاری است!
و او تک و تنها و غریب، غم ما را میخورد و بر خطاها و گناهانمان اشک می ریزید و استغفار می کند
این روزها برای من تنها یاد آور غم غربت است؛ غم تنهایی؛غم ماموم در قلب امام...
چه تعبیر سنگینی است که میگویند حضرت مهدی گفته اند: "غمگینی ما به خاطر شماست و نه خودمان "
همین یک جمله برای گریستن شبان و روزان و روزگاران کافی است
.
.
.
تو را من چشم در راهم؟!؟
نه
تو را من دلتنگم.... تو را من کم دارم.... تو را من بی تابم....
نه
تو را بسیار دوست دارم و خوب می دانی و می دانم چه کرده ام
یا ایها العزیز...تصدق علینا
-------------------
قال علی (ع) صاحب هذا امر الامر الشرید الطرید الفرید الوحید
قال مهدی (عج) غمنا غمکم و لا لنا
حالم بد است مثل زمانی که نیستی...
امروز روز دیدار های عجیب بود...
برای رضای خدا فردی را سوار ماشین کردم که زیر آفتاب و در سربالایی راه میرفت! میشناختمش و میشناخت مرا؛ بی هیچ قدر دانی از من جدا شد و دیگر ندیدمش.
به رسم ادب به سمت فرد دیگری رفتم و سلام کردم چون مطمئن بودم مرا دیده و شناخته است! با بیان یک جمله ی مرموز عمق ذهنم را درگیر کرد.
در مقابلِ کسی که مرا دید و به روی خودش نیاورد، خودم را به هزار راه نرفته زدم که یعنی مهم نیست! نتیجه ی این واکنش بعدا مشخص می شود.
برای کسی که دوستش داشتم و فکر میکنم او هم مرا دوست دارد متواضعانه آغوش گشودم و شادمان شدم! تنها برای لحظاتی کوتاه.
برای کسی که مشتاق هم کلامی بود وقت گذاشتم و او هم هر آنچه در ذهن آماده کرده بود با من مطرح کرد! با اینکه خسته شدم، سعی کردم مطمئن شود که همه چیز تحت کنترل است.
به کنجکاوی ها و سوال های مکرر کس دیگر پاسخ ندادم و هر بار با شیطنت و لبخند ماجرا را به بعد موکول کردم! کاش میتوانستم صادقانه اعتراف کنم که چیز مهمی برای طرح وجود ندارد.
ناموفق از درک ذوق یک تازه عروس، حتی طعم خوش شیرینی اش را حس نکردم! و تازه متوجه کدورتی که او از وجودش بی خبر است و در اعماق قلبم ریشه دوانده، شدم.
تلاش هایم برای تمرکز کردن و آرام گرفتن در کنار کسی که میگفت دوست دارد همراهش باشم ، اصلا نتیجه نداد و شاید در دل کمی رنجید! توان رفع رنجشش را ندارم.
شیطنت ها و تعریف ها و خاطرات افراد دیگری را با طیب خاطر گوش کردم و همدل شدم و پاسخ دادم! بی آنکه هیچ کدام را به درستی درک کنم و به خاطر بیاورم.
کسی که به شدت مشتاق دیدار و هم کلامی اش بودم، در گرفتاری ها و روزمرگی هایش غرق بود و مرا ندید!
اینها یعنی همراه جمعی بودم که دلم با آن ها نبود...
امروز اصلا آن طوری که باید، نبود....
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود / وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر / آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه / کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان / باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو / لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من / آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب / یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست / سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست / دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
الحق که شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است...
چقدر ذات و فطرت و حال و هوای ما انسانها الهی است...
گاهی اتفاق هایی در این روزگار غبار آلوده رخ میدهد* که احساس این حقیقت، طراوت خاصی به تک تک سلولهای حیاتم می دهد...
خداوند هر لحظه و زمان در حال خلقت و تحول آفرینی و خدایی کردن است
کل یوم هو فی شان
و این جریان زیبای هستی، آنقدر در فطرت آدمی نهادینه شده که اگر انسانی در کشاکش روزگار و دورانش به توالی و تکرار برسد، نشاط خود را از دست می دهد... رخوت زده و ساکن رو به مردابی شدن می کند.
بازنگری و باز زائی است که آدمی را از بند رکود و مرگ می رهاند...
اما ماجرا به همین سادگی هم نیست! وفاداری درونی انسان به داشته هایش چون سدی استوار در برابر هر گونه تغییر خودنمایی می کند.
باید جهاد کرد! باید جنگید، سد را شکست و رو به روشنی گام برداشت... باید هر لحظه در شان بود
یا رب! قو علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العظیمه جوانحی
*
چندی پیش و در پی رهایی از بند رخوت، مدیریتی از نوع ارشد و مجازی را ترک کردم و امروز- بعد از گذشت هفته ها – حس سبکی و ایده مندی از یک طرف، و جریان باز زایی در آن محیط مجازی از طرف دیگر، انبساط خاطری شیرین در من پدید آورد...
خداوند من حیث لا یحتسب خیر میرساند... کاش حواسمان جمع باشد!