این پست خواندنی، ایمیلی که سال گذشته یکی از دوستان هنردوستم برایم ارسال کرده بود رو به خاطرم آورد؛
القدس العتیقه با صدای فیروز، خوانندهء عرب مسیحی که در سال 1964 به قدس سفر کرده بود.
(البته او اغانی متعددی درباره فلسطین اجرا کرده.)
مریت بالشوارع/ از خیابان ها گذر زدم
شوارع القدس العتیقة/ خیابان های بیت المقدس کهن
قدام الدکاکین/ از مقابل مغازه های
البقیت من فلسطین/ برجای مانده از فلسطین
حکینا سوى الخبریة/ از آنچه بر ما رفته بود باهم سخن گفتیم
و عطیونی مزهریة/ و به من گلدانی دادند
قالوا لی هیدی هدیة من الناس الناطرین/ و گفتند این هدیه ای است از طرف مردمی درحال انتظار
و مشیت بالشوارع/ و در خیابان ها گام برداشتم
شوارع القدس العتیقة/ خیابان های بیت المقدس کهن
اوقف عباب بواب/ درمقابل درگاه خانه ها ایستادم
صارت و صرنا صحاب/ و هم دم شدیم و هم نفس
وعینیهن الحزینة من طاقة المدینة/ و چشمانشان که غمین بود از آن همه که بر شهر رفته بود
تاخدنی و تودینی بغربة العذاب/ مرا می کشاند و می برد به دامان دلتنگی ای پرعذاب
کان فی أرض و کان فی ایدین/ روزی و روزگاری سرزمینی بود و دستانی بودند
عم بتعمر تحت الشمس و تحت الریح/ که چه زیر نور خورشید و چه زیر هجوم بادها می ساختند و آباد می کردند
و صار فی بیوت و صار فی شبابیک عم بتزهر / و خانه هایی بود و پنجره هایی هر بهار پر از شکوفه
صار فی ولاد و بایدیهم فی کتاب/ و کودکانی بودند و کتاب هایی در دستانشان
بلیل کلو لیل سال الحقد بفیة البیوت/ و ناگهان یک شب که سراسر تاریکی بود سیلی از کینه خانه ها را فرا گرفت
و الایدین السودا خلعت البواب/ و دست هایی سیاه درها را درهم شکستند
و صارت البیوت بلا صحاب/ و خانه ها خالی از صاحبانشان شدند
بینهن و بین بیوتن فاصل الشوک و النار و الایدین السودا / میان مردم و خانه هایشان آتش و سیم خاردار و آن دستان سیاه حایل شدند
عم صرخ بالشوارع/ در خیابان ها فریاد می زنم
شوارع القدس العتیقة/ خیابان های بیت المقدس کهن
خلی الغنیة تصیر عواصف و هدیر/ بگذار که آوایم طوفان و رعد شود
یا صوتی ضلک طایر زوبع بهالضمایر/ و صدایم چون تندری پروازکنان بر وجدان ها هجوم آورد
خبرهن عللی صایر بلکة بیوعى الضمیر/ و باخبرشان سازد شاید که وجدان ها بیدار شوند
رفته مشاور و بهش گفتن برای آرامش یافتن زیارت آل یاسین بخون...
ازم سوال کرد این آل یاسین چیه؟
گفتم زیارته
پر از سلام های قشنگ به حضرت صاحب(عج)...
و در دلم خوندم:
آشوبم، آرامشم تویی
بیا که بی تو من همه دوصد خزانم
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم | ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم | |
دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا | گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم | |
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم | آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم | |
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع | آتشی در دلش افکندم و آبش کردم | |
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد | خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم | |
دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد | بر سر آتش جور تو کبابش کردم | |
زندگی کردن من مردن تدریجی بود | آنچه جان کَند تنم، عمر حسابش کردم |
فرخی یزدی
---------------------
تولدم فرا رسید و اینبار وارد دهه ای جدید از سالهای عمرم شدم. آرزو میکنم پربار تر و موثر تر از سالهای گذشته باشد.
این نزدیکی ها میدانی است به نام این شاعر؛ و من نمیدانستم غزل های عاشقانه اش اینقدر زیبا هستند! خدایش بیامرزد.
مردان خدا پرده ی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
هردست که دادند ازآن دست گرفتند
هرنکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در ِ کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر ِ انگشت گزیدند
جمعی به در ِ پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مُریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم و خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببُریدند و به باطل گرویدند
چون خلق در آیینه به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازه ی هرکس نبریدند
مرغان نظر باز ِ سبک سیر فروغی
از دامگه خاک بر افلاک پریدند
فروغی بسطامی
زندگی وقتی دچارِ احساسِ سردرگمی، ابهام و تعلیق هستی بسیار سخت است؛
وقتی
هرچه بیشتر میروی، بیشتر گم میشوی؛
هرچه بیشتر تلاش میکنی، با سختی های بیشتری مواجه می شوی؛
هرچه بیشتر دنبال روزنی از نور میگردی، در تاریکیِ بیشتری غوطه میخوری؛
سعی میکنی به یک حبل متین چنگ دراندازی، ولی هنوز لحظه ای از استشمام رایحهء امید نگذشته که حس سقوط و نا امنی میکنی؛
سعی میکنی از فکر و مشورت بزرگانِ آشنا بهره ببری، ولی تفاوت های موجود دردیدگاه ها و نظریات ایشان آنقدر که تشویش را بیشتر میکند، کمکی به یافتن راه نمیکند؛
به آرزوها و روزهای گذشته می اندیشی
به چگونگی ورودت به این راه
به تلاش هایت
به آینده
همین که فکر آینده می آید، غوغایی مضطرب کننده تمام وجودت را پر میکند؛
دلهره، ترس، نا امیدی...
نه! نا امیدی نه! من امیدوارم
امیدوارم به اوکه ورود مرا به این مسیر میسر کرد؛
امیدوارم به اوکه در هنگامهء فنای صبر، اوج سختی، در لحظهء گستتن حبل، یاری میرساند؛*
امیدوارم به اوکه بعد از هر سختی، آسایشی شیرین را وعده داده است؛*
باید استقامت کرد تا لذت نوشیدن آبی گوارا فراهم شود...*
گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت*
--------------------------
* اشاره به :حدیث امام صادق(ع)/آیهء سورهء انشراح/آیهء سورهء جن/مختار نامهء عطار