حس بدی است درماندن در کاری واجب
وقتی تلاش بیشتر، دورتر از شدن از نتیجه را به همراه می آورد
وقتی مطالعه بیشتر ابعاد گسترده بحث را برایت روشن میکند
وقتی خود را در اوج نادانی و کم توانی در برابر اقیانوسی بی کران از معارف و علوم می یابی
و فکر کن که هر هفته اساتید بیایند و هشدار دهند و راجع به پیشرفت کار گزارش بخواهند
و تو با حیرت و بهت به استیصال خود بیاندیشی و پاسخی برای عرضه نداشته باشی
و فکر کن که در اوج بال بال زدندهایت برای کمی بالا رفتن
آیه ای به ناگاه در برابر چشمانت ظاهر شود که :
وَلاَ یَأْبَ کَاتِبٌ أَنْ یَکْتُبَ کَمَا عَلَّمَهُ اللّهُ
وای خدای من
از کجا شروع کنم؟
از چه بنویسم؟
چه کنم؟
من مانده ام و تعهد هایم
و مطالعات بی سرانجامم
و دلتنگی ام برای یک سفر
برای یک شب، بی دغدغه خوابیدن
برای رفتن به کافه ای و خواندن چند شعر فرح بخش
برای رفتن به سینما و لذت بردن از فیلمی که باعث شده در کنار عزیزانم باشم
برای دیدن همه فامیل در شب یلدایی که در تنهایی بین کتاب ها و مقالات سپری شد
برای رفتن به پاتوقی دنج و مرتفع و خیره شدن به هوای خاکستری و ساختمان های بلند شهر
کاش معجزه میشد
نه معجزه ای به اندازه ی استیصال من
که
معجزه ای به اندازه ی مهربانی و عظمت خدا
خدایی که هیچ گاه مرا در چنین سردرگمی رها و تنها نمیگذارد
.
.
.
------------
سوره بقره- آیه 282
به تازگی با جماعتی برخورد کردم که همه به دنبال کمال روحی و تعالی دینی و رشد معنوی و اینها هستند...
و این در حالیست که رفتارهایشان خیلی با روایات و اخلاقیاتی که در کتب و جلسات بزرگان دیده و شنیده می شود متفاوت است!
کافی است کمی دقیق بود و از اینهمه شبه و فکر و القائات دوری کرد. راه دین آسان ترین راه هاست پس چرا باید در سختی به دنبالش گشت؟
در همین راستا این پست بسیار خوب نوشته شده و پیشنهاد مطالعه اش را به دوستان وظیفه خود میدانم.
« اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ »
شب را در کنار ساقی به روز رساندن و در جوارش بیتوته کردن،
آنهم در حالی که
اوست که طعام و شراب را میرساند
و این همنشینی را پایانی نخواهد بود
و ساقی حق است و از حق می گوید و روزی می رساند
بدایتی میخواهد که در طریق ِ محبت حاصل می شود
ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم
مستی مدام و روزی با دوام
-----------همیشه شعر و شاعری و شعرا را دوست داشته ام
وقتی در دوران کودکی مشترک کانون پرورش فکری بودم و برایم کتاب ارسال میکردند، شعر اولین عنوان مورد علاقه ام بود...
وقتی نوجوان بودم یک دفتر شعر قطور داشتم و شعرهای زیبایی که میشنیدم یا میخواندم را آنجا جمع میکردم - هنوز هم آن دفتر را دارم
وقتی دوران جوانی ام آغاز شد، شعر خواندن و شعر داشتنم تغییر سبک داد و تا همین امروز هم ادامه دارد...
علاقه و ذوقم به شعر و شعرا باعث شده، دوستانی که طبع لطیف شاعری دارند مرا مورد لطف خود قرار دهند...
حالا که دارم فکر میکنم میبینم چه غزلها و دوبیتی های زیبایی برام سروده اند
و چقدر دلم میخواهد همه را یک جا جمع کنم و گاهی بخوانمشان
و به یاد داشته باشم که دوست داشتن و دوست داشته شدن چقدر ارزشمند و فرازمانی است
این پست را برای این مینویسم تا شعرهایم/ شعرهایی که فقط برای من هستند را اینجا جمع کنم
فکر میکنم اولینش مربوط به دوران دبیرستانم باشد/ باید سری به انباری بزنم!
ولی برای شروع این غزل زیبا که به کلی فراموشش کرده بودم را ثبت میکنم :
چادرنمازت را سرت کن، سایه گستر باش
بگذار تا نیت کنم ... الله اکبر ... باش
تنهایی ام بیش از تصور شد تو همسایه!
همراه این همسایه این شبهای آخر باش
....
هر چند سرو رو به رویت را قلم کردند
تو ریشه کن در خاک تهران و تناور باش
اینجا اگر چه قدر بالت را نمی فهمند
باشد ... فدای پر زدن هایت ... کبوتر باش
با موج ها محدوده! خود را مشخص کن
دریای هر رودی نباشی، وحشت آور باش
دریاچه هستی نه! تو دریا نه! تو اقیانوس
تو بیکران هستی از این هم بیکران تر باش
|
اینها هم هست :
دوباره آمده ام تا دوباره سر بزنم / کبوترانه در این بیکرانه پر بزنم
اینجا مگر ترنم حسی غریب (قریب) نیست
اینجا مگر قرار دل بی شکیب نیست
بگذار بیکرانه مرا آسمان شود(شوی )
اینجا کبوترانه پریدن عجیب نیست...
آمدم درد دل کنم با تو نه فقط یک سلام و دیگر هیچ
حال که مشوشی از من میروم والسلام ودیگر هیچ
این را هم یافتم :
از در درآ تا مقدمت از شوق گلباران کنم
در زیر پایت جان و دل بی گفتگو افشان کنم
سقف فلک را برکنم با تیشه ی احساس خود
وز عشقت ای شیرین من فرهاد را حیران کنم
چون شعله در رقص آورم این فلب آتشبار خود
درّ سرشک ارزان تو را از ناوک مژگان کنم
ناز تو با جان میخرم یاد تو در دل می برم
هم گر تو فرمائی مرا جان بر سر فرمان کنم
دیگر ندارم آرزو جز رو و مو و بوی تو
هر چه دلت خواهد بگو تا بعد از اینم آن کنم
دو شعر دیگر هم بوده که پیدا نکردمشان! خوب شد به سرافت یافتن اینها افتادم و الا اینها نیز به تاریخ میپیوستند!
متشکرم
پس از جنگهای بسیار که روز عاشورا امام حسین (ع) داشت ، لختی برای استراحت ایستاد .
ناتوان شده بود . سنگی از سوی دشمن آمد و بر پیشانی او خورد که خون از آن جستن کرد . امام خواست که با جامه ، خون از چهره پاک کند که
تیری سه شعبه و مسموم بر سینه حضرت نشست...
« اَتاهُ سَهمٌ مُحَددٌ مَسمُومٌ لَهُ ثَلاثُ شُعَبٍ »
حضرت تیر را از پس سر بیرون آورد و خون از جای آن فوران زد . خونها را به آسمان پاشید و بر چهره مالید تا رسول خدا را با چهره ای خون آلود دیدار کند...
می گویند : در واقع ، تیری که روز عاشورا بر سینه امام نشست ، روز « سقیفه » بر کمان نهاده و رها شد
و بسی قلبها را خون کرد و در کربلا نیز خون سیدالشهداء (ع) را بر خاک ریخت .
اگر آن بنای انحراف نخستین نبود ، نیم قرن پس از وفات پیامبر ، قلب فرزند پیامبر از سوی امت او هدف قرار نمی گرفت .*
-------------------------------------
* بحارالانوار ، مقتل الحسین
هرقدر هم که اوایل دهه را با خواندن و شنیدن مقتل، به دور از هیاهو اشک بریزی و غصه بخوری
روز نهم و دهم را
باید فغان کرد و به سان مولا بکاء شدید و عالی ( گریه شدید و بلند ) سر داد و بر مظلومیت همیشه امامان شیعه گریست...
اصلا فکر میکنم حضرت صادق (ع) به ما لطف کردند که اجازه ی ده روز عزا دادند، و گرنه چه طور می شود که اینهمه غم را یکی دو روزه عزاداری کرد؟