شب چو در بستم و مست از می نابش کردم | ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم | |
دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا | گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم | |
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم | آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم | |
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع | آتشی در دلش افکندم و آبش کردم | |
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد | خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم | |
دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد | بر سر آتش جور تو کبابش کردم | |
زندگی کردن من مردن تدریجی بود | آنچه جان کَند تنم، عمر حسابش کردم |
فرخی یزدی
---------------------
تولدم فرا رسید و اینبار وارد دهه ای جدید از سالهای عمرم شدم. آرزو میکنم پربار تر و موثر تر از سالهای گذشته باشد.
این نزدیکی ها میدانی است به نام این شاعر؛ و من نمیدانستم غزل های عاشقانه اش اینقدر زیبا هستند! خدایش بیامرزد.
درد واقعی آن است که در میان مدعیان عقلانیت هیچ اثری از عمل عقلانی دیده نشود.
تئوری های تفاوت نظر و عمل را باید سرمه دیدگان کرد وقتی مدرسین برخی نظریات، دورترین افراد نسبت به عمل بدان نظریه اند.
بوی متعفن دو رویی و دوو رنگی روح را مجروح و خاطر را مکدر میکند.
این مواجهاتِ غیر ملائم اند که آه از نهاد روح حقیقت جو و حقیقت دوست آدمی بلند میکنند.
هراسان از آن روزم که این هم مسیری اجباری و مقطعی، منجر به همرنگی و همراهی شود!
پناه بر خدا از آن مصیبت...
اگر روزی فرا رسد که زبان در دهان بچرخد و مفاهیم بلند شریعت و عقلانیت را فقط بیان کند
آن گاه که انانیت و خودخواهی هیچ مجالی به دست ندهد تا آن علوم و نظریات به زیور عمل آراسته گردند و
عینیت بیابند!
و من،
سالکی که روزگاری در مسیر کسب معارف و آگاهی از نظریات و پرورش عقلانیت، جهد ها میکرد
و سختی ها را به جان میخرید
تبدیل به سخنگویی شوم که الفاظ را دستمایه فربه سازی دنیا و نفس خود کند
پناه بر خدا از آن روز...
که عنوان شب و ظلمت بر آن زیبنده تر است.
نوشتن برای تو سخت است؛
همیشه بیشتر از آنکه برایت نوشته باشم، با تو سخن گفته ام.
رودررو، نفس به نفس
حتی میتوانستیم دستان یکدیگر را بگیریم
و عمق معنا را نه از میان واژگان، که در وجود یکدیگر پیدا کنیم؛
آنگاه که در اوج صمیمیت سیالمان، آوای دلکش رفاقت را زمزمه میکردیم...
آن هنگام که در پی کشف راز هایِ پنهانِ حقیقت سکوت میکردیم، فکر میکردیم، به ادراکی مشترک میرسیدیم.
اکنون مدتی است با من سخن نگفته ای
چرایی اش را خبر ندارم!
شاید وارد غار تنهایی ات شده ای
شاید در گذر از مرحله ای به فرادَست، در تلاش هستی
شاید دلت سکوت کرده
شاید...
نمیدانم و نمیخواهم شایدها و باید ها فکر و دلم را محصور کنند...
مینشینم به انتظار روزی که خود بگویی در این روزها چه برتو میگذشته است
چه میگذشته که تنهایی را برگزیدی
و من به انتخابت، به سکوتت، به فکر و دلت احترام میگذارم
و انتظار میکشم تا من را هم در حقیقت مکشوفت شریک کنی
همچون همیشه
همچون گذشته
و به رسم دوستی نوشتم
که بماند
و بدانی
و شاید بخوانی
که این روزها به تو اندیشیدم و دست به دعایت برداشتم...
----------------------
زندگی روزانه تو پرستشگاه تو و دین توست.
آنگاه که به درون آن پای می نهی، همه هستی خویش را همراه داشته باش.
جبران خلیل جبران
افراد بسیاری هستند که دینداری برایشان مهم است، دغدغه است، دوست دارند انسان های متدینی باشند. و در این راستا تلاش میکنند.
اما بین متدین به نظر آمدن و متدین بودن تفاوت ها است.
هر عمل و یا نظر دینی وزن مخصوص به خود را دارد.
و برای رسیدن به فلاح باید به این وزن ها آگاه بود.
زیرا انسان ناگزیر از انتخاب در بزنگاه های گوناگون زندگی است.
باید دانست آیا مرجح هایی که عامل برگزیدن ها و انتخاب ها هستند پشتوانه ای حقیقی دارند؟ مورد تایید دین هستند؟
تاریخ ثابت کرده است انسان های رستگار این مرحج ها را خوب شناخته اند...
یکی از این مرجح ها کرم است...
برخورد کریمانه، حفظ کرامت ذاتی و کسب کرامت اکتسابی برای انسانی که دغدغه دین و کمال و تعالی دارد لازمی است لاینفک.
آیات و احادیث متعددی در این باره موجود است؛
اما آنچه دغدغه این روزهای من را جهت میدهد این کلام گوهر بار مولایم است که فرمود:
«من الکرم بکائه علی ما مضی من زمانه وحنینه إلی أوطانه وحفظ قدیم إخوانه»؛
از بزرگواری و کرامت است: گریستن [انسان] بر زمان از دست رفتهاش و اشتیاق او به زادگاهش و حفظ کردن دوستان و برادرانش.
اندیشه در مقدمات و لوازم این سه پارامتر، فکر و دلم را پر میدهد به آستان مولای بی مانندم علی(ع)
تا سر تواضع به پیشگاهش بساید و طلب توفیق در عمل کند...
قلبم را آرام میکند و قدم هایم را بر جاده های لغزنده و سرد این روزها استوار میگرداند.
--------------
خدا را به جهت شاگردی این مکتب شاکرم.
مقاله ای مفید در این راستا
تو خوب میدانی؛
میدانی که حتی اگر برایت ننویسم، حتی اگر در بین مشغله های روزمره ام مخاطب گفتگوهایم نشوی،
بن مایهء تمام افکار و مخاطب حرف های دلم هستی...
اما حالا
بگذار برایت تعریف کنم، بنشینم کنار دلت و حرف های مگویم را به زبان بیاورم؛ افکارم را به عینیت چشمانت بریزم و بگویم...
بگویم که این روزهایم انگار دوباره به عسر افتاده اند؛
از آن سختی هایی که می آیند تا مرا به آغوش تو برسانند؛
آن سختی هایی که وقتی هستند فاصله من و تو برداشته میشود؛
و من میشوم فاعل بالعشق!
نه همانند برخی، فاعلی بالقصد و الاراده! فاعلی که اعمالش را همانند تجار به سودای پاداش و منفعت انجام میدهد...
و نه مشابه مرید و عبیدی ناتوان! که اعمالش برخواسته از ترس و وحشت اند...
بلکه فاعلی عاشق...
کسی که بندهای منفعت و وحشت را پاره میکند، در آسمان بی کران دل پر مهرت بال میگشاید و آزاد میشود.
بگذار آزادگی را با تو تجربه کنم، و شکر آغوش مهربانت را بجا آورم...
------------
قال الامام علی (ع): انّ قوما عبدوا اللّه رغبه فتلک عباده التجّار، و انّ قوما عبدو اللّه رهبهً قتلک عباده العبید، و انّ قوما عبدو اللّه شکرا فتلک عباده الأحرار.