چشم ها موجودات عجبی اند...
در روز ورود ما به این دنیای روشن، باز میشن؛
در هنگام طلوع خورشید شاد میشن؛
در یک تلاقی عاشقانه برق میزنن؛
در تلاطم ایام، سرد و بی فروغ میشن؛
و در روز وداع، گرم و خیس...
پر از اشک؛ تار و سنگین
انگار باید همه غم ها و حسرت ها رو فریاد بزنن
و جاری میشن تا غم، دل رو از پا درنیاره...
تا بشه به هر زحمت و سختی هم که شده، ادامه داد...
چون باید ادامه داد.
و یبقی یاسمین ابیضا، مهما خانته الفصول
عطر ها موجودات راز آلودی هستند...
عطرها بر قلب و روح آدم اثر میگذارند؛ اثری مثل رد پایی نقش بسته بر راهی سیمانی...
عطرها بیدار کنندهء احساسی ناب در آدمی هستند؛ احساسی مثل معلق بودن بر آب های نیلگون خلیج...
عطرها انبوهی از خاطرات را به یک لحظه در دل و ذهن زنده میکنند؛ مثل خاطرهء شب گردی درجادهء تاریک فشم...
عطرها ازصاحبانشان وفادار ترند،
و خوب آدم را به خود وابسته میکنند...
گاهی هوا بوی عطری را به همراه دارد که نمیدانم مست میکند یا ویران؟!
باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگـهان*
عطر نیلوفر فروان شد، گمان کردم توئـی
--------------
*فاضل نظری
کلمات پیامبران معانی اند؛
و این پیامبر کلمات فصیح تو بود که مرا مومن کرد.
برق شادی را به چشمانم باز گرداند.
قرار را از دل سودایی ام ربود.
کلمات تو پیامبران بی اعجازی بودند که کتاب زندگی ات را در برابر من گشودند،
و مرا که سرگرم خواندن شده بودم به دنیایی از تجربه های بدیع وارد کردند.
اکنون این کلمات من اند که تو را به خوانده شدن دعوت میکنند؛
کجایی تا بخوانی ام؟
-----------
کلمات لیست کلکلمات / نزار قبانی/ ماجده رومی
با همان صدای دوست داشتنی اش گفت،
در میان بحثی که هیچ بخشی از آن را به خاطر نمیاورم!
گفت:
آه اسمی از اسماءالله است.
و زمان برای من متوقف شد، شاید مکان هم!
چشم که برهم میگذارم، نگاهم را محو صورت نجیبش میبینم
و دهانش این واژه های محسور کننده را در دلم می ریزد...
از آن پس است که تو را آه می کشم
آه
این هم حکایتی است...
-----------------
روایتی از امام صادق(ع) در توحید صدوق
عنوان برگرفته از شعر ابتهاج
میگفت یک زن هرگز نبایدوقت داشته باشد، باید دائم کار کند وگرنه به محض اینکه بی کارشود به عشق فکر خواهد کرد...
اما من در اوج شلوغ ترین روزهایم به یاد عشق میافتم!
وقتی مجبورم قبل از طلوع از خانه خارج شوم و ساعاتی پس از غروب خسته و غبارآلود به خانه برگردم،
وقتی در مقابل آینه ای که وجودش را فراموش کرده بودم میایستم و نگاهم با چشمان بی فروغ "من" تلاقی میکند،
وقتی نیمه شب به صدای محزون تنبور عربی دل میسپارم،
صدای زمزمه هایم را میشنوم که:
چه غریب ماندی ای دل،
نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری،
نه ز یار انتظاری...
گویی تنها حس ملائم با نفس آدمی، حس عشق است که فقدانش را هیچ مشغله ای پر نمیکند!