چشم ها موجودات عجبی اند...
در روز ورود ما به این دنیای روشن، باز میشن؛
در هنگام طلوع خورشید شاد میشن؛
در یک تلاقی عاشقانه برق میزنن؛
در تلاطم ایام، سرد و بی فروغ میشن؛
و در روز وداع، گرم و خیس...
پر از اشک؛ تار و سنگین
انگار باید همه غم ها و حسرت ها رو فریاد بزنن
و جاری میشن تا غم، دل رو از پا درنیاره...
تا بشه به هر زحمت و سختی هم که شده، ادامه داد...
چون باید ادامه داد.
و یبقی یاسمین ابیضا، مهما خانته الفصول
دنیا پر از جنگ و خشونت شده؛
از افغانستان که هنوز بمب گذاری و کشتار امری عادی در زندگی مردمه
تا پاکستان که فعالیت های تروریستی طالبانش هنوز هم موافقانی داره
تا بحرین و انفجار ها و دستگیری ها
تا کویت که علی رغم مشی میانه اش از حملات انتحاری بی نصیب نیست
تا عراق که اصلن سالهای آرامشش رو به یاد ندارم
تا عربستان و وضعیت اسف بار اقلیت ها و حالا هم مرزهای غربیش
تا یمن و قرار های آتش بستی که هیچ وقت بهشون عمل نمیشه
تا مصر و درگیری های صحرای سینا
تا ترکیه و جنگ با کردهای در حال قدرت پیدا کردن
تا سوریه و آشوب و جنگ خونین چند ساله
تا غزه و پیدایش داعش و کل کل با حماس
تا فلسطین و اشغال و درجه بندی شهروندان و تعدی به نمازگزاران مسجد الاقصی
تا لبنان و بحران همیشگی انتخاب رئیس جمهور و مرزهای نا امن
تا بوسنی و رنج های پایان ناپذیر مسلمانانش
تا درگیری های گاه و بیگاه گروه های اسلام ستیز اروپایی و امریکایی با مسلمانان
تا مسلمانان ظلم کشیده در شرق؛ هند و میانمار و ...
الان که بزرگترین مشکل عالم مظلومیت اسلامه
بزرگترین مشکل من چیه؟
خواندم که در تاریخ آمده در شام ولادت امام حسن مجتبی (ع) افرادی دور خانه پیامبر جمع شدند و ندا سر دادند :
ماجینا، ماجینا، لولا الحسن ماجینا
و از رسول خدا عیدی گرفتند...
همین اتفاق به یک رسم در میان اعراب خوزستان، عراق، امارات، کویت، بحرین و شرق عربستان(احسا و قطیف) تبدیل شده.
اکنون در شام پانزدهم رمضان کودکانی به ذوق دریافت هدیه با شعرخوانی در کوچه ها میگردند و میگویند : گرگیعان، گرگیعان، الله ایخلی الرضعان*
و اینچنین است که قره العین رسول، روشنی ماه بدر را دوچندان میکند و شادی و سرور این شب مهتابی را مضاعف.
و من همچون کودکی مشتاق دم گرفته ام و به یاد کوچه های مدینه میخوانم :
عطونی الله یعطیک؛ الله ایخلی اولیدک؛ یا رسول الله
-------------
*برخی معتقدند کلمه گرگیعان یا قرقیعان شکل تبدل یافته قره العین است.
هر آدمی داستانی دارد. داستانی به قدر خودش شنیدنی...
و هر رابطه آنی دارد، لحظه ای برای مکشوف شدن داستان ها!
برخی داستان ها را که می شنوم شاد میشوم... یک شادی فانتزی و رویایی... شادی ای همراه با آرزو.
برخی داستان ها غمگینم میکنند؛ درگیر سوالات فلسفی میشوم که چرا اینطور شد؟ بعدش چه می شود؟!
برخی داستان ها آنقدر برایم شگفت انگیز و دوراز تصورند که بهت شندیدنشان باب تفکر و احساس را برایم مسدود میکند!
و برخی برایم غیرقابل پذیرشند؛ با خود میگویم کاش هیچ وقت چنین داستانی را نمیشنیدم...
دیشب یک داستان جدید شنیدم...
در رابطه ای که فکر میکردم تا فرارسیدن آنش زمان بسیاری باقی است!
از گذشته پرسید؛
روزهایی که علی رغم سپری شدنشان برایم جاری هستند؛ پرحادثه و غمبار.
بعد از شنیدن پاسخم با همان صدای گرم و طمئنینهء همیشگی اش گفت باید "هنر از دست دادن" را بیاموزم...
و او
نمیدانست درک از دست دادن فی نفسه، آنقدر دشوار است که پذیرفتنش را برایم محال میکند؛
نمیدانست این هنری که آموختنش را ضروری میداند، از نظرمن نتنها هنر نیست بلکه شکنجه ای تلخ است.
نمیدانست از دست دادن های زودهنگام و مکرر توان و صبرم را کم کرده است؛
و من
دچار این فکر شده ام که شاید راست می گوید؛
مگر نه اینکه زینب(س) بعد از گذراندن مصیبت هایی بدان عظمت، از رویت زیبایی گفت؟*
لابد از دست دادن را هنری است که من نیاموخته ام؛
کسی چه میداند؟!
شاید برنامهء جدید زندگی من، آموختن این هنر است؛
"هنر از دست دادن"
------------
* ما رایت الا جمیلا